درسگفتار حسِ «قدر» [بخش اول]: انسان، حس و ده پرده از «حضور» در این عالم حولِ یک بُردار

«به نام حکیم قدیر و بخشنده بی‌منت»

درسگفتارهای حس‌شناسی با بازی «چوگان»

[درس دوم]

(حسِ قَدر)

بخش اول: انسان، حس و ده پرده از «حضور» در این عالم حولِ یک بُردار

نویسنده: مُرشد وانیا

 

آنچه گفته شده و آنچه غرض و هدف نوشتار است:

در دومین درسگفتارهای مربوط به حس‌شناسی، به حسِ (قدر) در سه پستِ صفحه اینستاگرام به تاریخ‌های 18ام اسفندماه 1403( March. 8, 2025)، 24ام اسفندماه 1403 (March. 14, 2025)، 22ام فروردین‌ماه 1404 (April. 11, 2025) پرداخته شده بود. در تکمیل این مباحث، لازم است به چند مفهوم اساسی پرداخته گردد که نظر و توجه به آنان، برای فهم سخن و گفتار درباره قدر بسیار حائز اهمیت است. [قدر] شاید در نگاه اول، به باور و نظر خیلی از ما انسانها، حس تلقی یا شناخته نگردد. علت این مسئله، در وهله‌ی اول، به باور نگارنده، حاصل از نوعی محدودیت درباره معانی و چگونگی نگاه به (حس) و (احساس)، (محسوس) و در نهایت حالاتِ حسی در انسان است. این محدودیت از علومِ امروز مدرن نشات می‌گیرد که بخش قابل توجهی از پدیده‌های طبیعی و یا تجربی در انسان را به گونه‌ای صورت‌بندی و ارائه نموده که در بوته تکرارپذیری و آزمایش (البته آنهم در آزمایشگاه و یا نهایتا در لابراتوآرهای علمی و تحقیقاتی) قرار داشته باشد. اکتفای به این محدوده، انسان را در قفسی قرار داده که گویا پرواز رویای ابلهانه‌ای است که دیگر حتا در نظرش هم نمی‌آید. از این بگذریم، علوم می‌تواند گستره‌ی وسیعی پیدا کند که تکرارپذیری آن را هستی و آزمایشگاه آنرا زندگی انسان در کل اعصار و قرون تلقی گردد. به همین دلیل، قبل از آنکه بخواهیم درباره [قدر] به گفتگو بنشینیم و حالات و نمودارهای آنرا در هستی شناسایی و بازگو نماییم لازم است از منظر علوم (در تکمیل علوم امروز مدرن، آنگونه که نگرش و جهانبینی ایرانی نیز به آن قائل است) درباره انسانشناسی و حس پیکره‌ی نظری و فکری‌ای را ارائه دهیم تا با تکیه بر آن مفاهیم بازتعریف و شناسانده گردند.

فَرِ این سخن، که در زیبایی و آراستگی و به تعبیری حُسن این نوشتار در آنست، آن می‌نماید که درگاهی نوین برای شناخت انسان گشوده و آستانه و چشم‌اندازی وسیع و بینهایت را – که در برابر آدمی گسترانده شده – با نگاه و نظری خالص و بی‌غرض بازشناسد و توصیفی از آن برای دیگران بگذارد تا تلنگری برای یافتن راهِ راستین زندگی، به انسان مانده در کوره‌راه دوران و زمانه حاضر – باشد. هر انسان طبیعی، می‌تواند حس و احساسش را به عنوان یک پایه و ستون برای تعالی و سیر به سوی حقیقت زندگی درنظر گیرد. این چیزیست که بنا بر تمام آموزه‌های مدرن نادیده و ناشناخته رها شده و از فرط غفلت حتا دیگر باید زمانی را در روزگارِ امروز صرف آن نماییم تا از وجود یا حالات حسی در خود خبری گرفته و نشانه‌ای از آن بسازیم! این نوشتار برای آنانی فایده و سود خواهد داشت که بخواهند نادیده‌های علوم مدرن را گسترش و ناشناخته‌های رها شده را بیغرض، منصف و روشن دنبال نمایند. چرا که شاید قائل به راه و نشانه‌ای در جایی باشند که هیچکس آنرا درنظر نگرفته و یا شاید مغرضانه آنرا از نظر گرفته باشد!

علی‌ایحال، پایه‌گذارِ این ستون، آن صاحبی‌ست که بر بالاترین درجه آن ایستاده و بر حفظ و عمل بر آن ناظر است و از ساختِ آن، مقصودی را کامل و متعالی منظور نظر دارد. این نوشتار، برگه و خطی است که تلاش دارد، گوشه‌ای از وسعت حکمت و نعمتِ بیکرانِ خداوند را در خلقت انسان نشان دهد و بر طریق بزرگان و حکمای قومش، «حضورِ» زنده و پویای انسان را در این عالم به مردمانِ زمانه‌ی خودش نشان دهد تا تحفه‌ای برگیرند و بشر را به سوی مقصد نهایی‌اش تواناتر و هشیارتر راه نمایند. خواننده این نوشتار بداند، آنچه می‌خواند از پیشینه علمی باستانی است که ایرانیان بر راهِ زندگی خود در این عالم آنرا شناخته و در فرهنگِ زیسته، هنر، اندیشه و پندارِ بی‌زوال زمان و تاریخ، آنرا به تجربه درآورده؛ حجت را یافته آنرا دنبال نموده‌اند و دیگران را به دنبال خود فراخوان و تعلیم دادند. این تنها علمی‌ست که سینه‌به سینه در میانِ ما باقیست و هنوز از گزند زمان در امان مانده است. باشد که آنرا دریابیم و به-زیسته؛ به‌کام حق رهسپاریم انشالله…

 

فهرستِ محتوایی نوشتار:

  • (حس) به زبان ساده از نظر «حکمت» و نیازِ دنیای مدرنِ امروز به این نظر
  • انسان، حواسِ پنجگانه و زیبایی‌شناسی عالم
  • اصطلاح‌شناسی جهانبینی ایرانی و سلسله‌های حسی ده‌گانه

 

[حس] به زبان ساده از نظر حکمت:

از منظر علوم جدید (علوم تجربی و زیستی)؛ (حس) به قابلیتی در انسان شناخته می‌گردد که به واسطه‌ی پنج عضو طبیعی انسان (چشم، گوش، زبان، بيني و پوست)، در ارتباط با زمین (که محل وقوع و موقعیتِ این رخداد طبیعی است)، برانگیخته شده و از طریق انتقالاتِ عصبی بر لوحِ روان و ذهنِ این موجود زنده، به هویتی قابل تصور مُبدَّل می‌شود. از منظر این علوم، آنچه بین محرک، انسان و در نهایت (تصور) رخ می‌دهد منجر به بروز عمل (Action) در انسان شده و این عمل در محیط پیرامون‌اش که (مکان، زمان، موقعیت) دارد برای قصد و هدفی، مسببِ صورت‌یافتن شکل و فرمی از آن هویتِ قابل تصور، به مثابه یک رفتار می‌گردد. این صورتِ شکل‌یافته (که به نوعی نتیجه یک فرآیند سه مرحله‌ای است) برای او در بخش خاطراتِ (Memory) اندامی به اسم مغز، با تمام جزئیاتِ رخداده ثبت می‌شود.

این فرآیند سه مرحله‌ای عبارت است از:

از محرک (تا انسان)

در انسان (از رد (Emotion) تا تصور(گمان))

از انسان (در محیط.)

آنچه از این تعریف استنباط می‌شود آنست که:(حس) درنهایت همچون یک واحد اطلاعاتی محسوس و ثبت می‌گردد. این واحد، محصولِ یک برخورد، میانِ (انسان، محرک، موقعیت) در دنیای محیط‌ست. این واحد اطلاعاتی، به واسطه مختصاتی نظیر زمان، مکان، موقعیت … قابل ذخیره‌سازی در بانکی به اسم (Memory) است. آنچه از اولین برخورد در دنیای بیرون تا اولین ثبت واحد اطلاعاتی شناسایی می‌شود در پروسه‌ای به اسم «ادراک» شناسایی می‌شود. این اطلاعات، تا چه اندازه در زندگی ما نقش دارد؟ چگونه باید به این پرسش، پاسخ داد؟ ببینیم آیا علم مدرن امروز به ما این توانایی را می‌دهد؟

به اجزای اصلی این فرآیندِ سه مرحله‌ای توجه کنید: از محرک (تا انسان) – فاصله میان آنها را – با یک خط فرضی درنظر بگیرید. در پیرامون این خط فرضی، به شواهد علمی امروز؛ انواع و اقسام فعل‌وانفعلاتِ مادی، مولکولی و … رخ می‌دهد. هرکدام از این فعل و انفعلات به حواسِ پنجگانه انسان به صورت محسوس یا (نا)محسوس انتقال یافته، (حس) شده، و ردی بر جهانِ درون او می‌گذارد. این رد، در نهایت بعد از فعل و انفعالاتی شیمیایی، عصبی و فیزیکی در شکل یک عمل هویت می‌یابد. خب… اینگونه به نظر می‌رسد که می‌بایست سه شاخه‌ی این فرآیند، هرکدام تبدیل به علمی شده باشند تا بتوان از طریق آن، شاخه مورد نظر را مورد تحلیل و ارزیابی قرار داد. بخش اول این خط فرضی، در علوم فیزیک و شیمی به تفصیل قابل بحث شناخته شده است: از حرکت اتم‌ها، ارتعاشات، بخارات حرارتی و …. درباره آنچه در بخش دوم این فرآیند، یعنی قسمتی که در انسان رخ می‌دهد علوم روانی و عصب‌شناسی و رفتارشناسی و … شاید بتوان به همه‌ی آنچیزی گفت که تحت علوم انسانی می‌شناسیم درباره بخش سوم این فرآیند چطور؟ آیا در آنچه از انسان در محیط پیرامون اتفاق می‌افتد می‌توان به علمی اشاره کرد؟

اگر بخواهیم مسئله را به صورت یک پرسش علمی مطرح کنیم آنست که:

آیا علمی را می‌شناسید که بتواند حدفاصل فعل و انفعالاتی که (محرک) در محیط پیرامون خودش ایجاد می‌کند و محسوسی که توسط سیستم اعصاب و اندامواره‌های تنانی انسان در اینجا (حس) می‌شود؛ ارتباطی را شناسایی کند؟ آیا به این شناسایی‌ها می‌تواند در راستای رسیدن به یک نظر و قانون واحد که منجر به بروز رفتاری واحد و در اتحاد معنا بخشد؟ آیا می‌تواند ادعا کند (تمامیِ) آنچیزی را که از طریق حواس پنجگانه کل انسانهای روی کره زمین نسبت به [پروازِ یک پرنده] به عنوان یک محرک رخ می‌دهد را ثبت، و بعد از آن در تحلیل و ارزیابی به «رابطه»‌ای بین حواس انسان، پرواز پرنده و آسمان محل رخداد آن پی ببرد و آنرا معنا کند؟.

به نظر می‌رسد قیاسِ غریب و دورازذهنی باشد اما این به نظرِ علومِ مُدرن می‌آید چرا که به باور این علوم، حکمت به دلیل زیرسوال رفتن مفهومی همچون (خدا) دیگر در دامنه بحث او قرار نمی‌گیرد و از علم بدور است. از این رو پاسخ به مسئله علمی فوق «غیرممکن» و حتا «غیرمنطقی» است. علومِ انسانی امروز چطور؟ با محوریت قرار دادن (انسان) سعی در یافتن ارتباطی معنادار برای او از خلال پیوستاری محکم و استوار با زندگی‌اش داشته و در تلاش بوده تا اتصالی بین انسان و دنیای پیرامون‌اش داشته است. این اتصال در تعریف «کار» برای اولین بار در علوم انسانی از فیلسوفی چون مارکس رقم خورد اما آیا واقعا این تعریف توانست برای انسان معنایی مضاعف در خودش ایجاد کند یا خیر؟ شاید بیراه نباشد اگر آنچه در پایان رقم خورد را فاجعه بنماییم. علی ایحال  اگر تقریبا در کران‌های فلسفی این دوران نیز نگاه بیندازیم نهایتا بر معنایی درآن نتوانیم صحه بگذاریم جز آنکه در طولِ عمر طبیعی‌مان که مسیر زندگی‌مان را بر این زمین جاندار می‌گذرانیم چیزهایی برای آموختن وجود دارد که می‌بایست بر آن تامل کنیم و به اشتراک بگذاریم تا کامل شویم». اما آیا علوم مدرن توانست شکل کاملی از انسان برای قسمت سوم آن فرآیند ارائه دهد؟ آیا توانست شیوه‌ای برای تامل به آدمی بدهد که بتواند به آن آموخته‌های زیسته‌اش دست‌یابد و آنها را برای «کُل»ِ زندگی «هر» انسانی، «تا همیشه» بکار گیرد تا بتواند بقای انسان را تضمین کند. چرا که اگر نتواند بقای ما را بر این سیاره تضمین کند احتمالا کلاِ دیگری فایده‌ای نخواهد داشت… شاید اگر نگاهی به وضعیتِ امروز دنیای اطرافمان بیندازیم تقریبا به این نتیجه برسیم که علوم مدرن در این سیصد و چهارصد سالی که از عمرش به تعبیر خودش و به ادعای خودش و به لفظ خودش بازگو می‌کند تقریبا هیچ کارایی در راستای تکامل ما نداشته و فقط بقای ما را به خطر انداخته است؟ از فرآیندهای صنعتی تا کنون که محیط زیست‌مان را به قدری تخریب کرده‌ایم که دیگر نمی‌توانیم نفس بکشیم… فقط نمی‌دانیم دیگر کی قرار است دست از تندروی مدرن برداریم و از تک ساحتی بودن انسان بیرون آییم و از فرقه‌فرقه شدن جلوگیری کنیم و بخواهیم بپذیریم که شاید چیزهایی در این دنیا باشد که نتوانیم با میکروسکوپ و ذره‌بین و اینطور چیزها ببینیم اما حضورشان هست و این با چیزی قابل درک است که از اساس در بنیان علوم مدرن فراموش شده است: «حس». چیزی که در کلِ علوم مدرن اثری از آن نداریم شناختِ حس است و پرداختن به آن. نه فقط از منظر چیزی به اسم هنر، بلکه از نظر چیزی نظیر انسان، زندگی‌اش و محیط‌اش و … .

تصور کنید در دشت دل‌انگیزی در دامنه‌ی کوه‌باغی نیمه‌مرتفع به نظاره نشسته‌اید؛ از لحاظ حسی هارمونی و توازنی بین شما و محیط به وجود می‌آید که گویی اتفاقی در درونِ ما را رقم می‌زند که خارج از تصور ماست و در دایره غیرتصورات و نیمه تاریک نیمه هشیار ما خودش را نشان می‌دهد. آیا رسیدن به این «توازن» آخرِ این نظاره است؟ یا می‌شود فراتر رفت و والاتر حس کرد و …  تا در نهایت از محیط خودمان به اتصال نقطه‌ی خودمان در هستی کیهانی برسیم؟ آیا طالب چنین علمی نیستید؟

این علم از سطح علوم فلسفه خارج است و فلسفه خودش را بر موازین و قوانین قابل فهم خودش حفظ می‌کند و احتمالا چیزی به نام نقطه اتصال خودمان به هستی را یاوه دنیای کهن می‌داند. اگر این علم را بخواهید بیابید شاید در هوای «فرهنگ» و «هنر» محقق شود و بتوانید طلبتان را فرو نشانید. چرا که تقریبا ثبتِ مادی و قابل درک و شناختی از آموخته‌های انسان را در هر شکل و نوعی در حافظه تاریخی خود سپرده و آن را جاودان نگه داشته است. این «هوا» قطعا آسمانی خواهد داشت و آن آسمان در کهکشانی قرار گرفته است! برای آنان چطور؟ برای شناخت آن آسمان از ناسا نمی‌توانید کمک بگیرد… احتمالا هیچ تاجر سرمایه‌داری هم نتواند کمکتان کند که به آسمانش برسید…

اگر بتوانید وجود چنین علمی را ممکن بدانید باید آنرا «حکمت» نامید و از راهِ آن طلبتان را فرونشانید. اما براستی «حکمت» چیست؟…

به این سوال فکر کنید: اگر قرار باشد کل آموخته‌های انسان در طول حیاتش بر این کره خاکی مقابلتان قرار داشته باشد: مثل تابلوهایی زنده از آسمان معلق. مقابلمان قرار دارد و ما نظری به آنها می‌افکنیم. آیا می‌توان مسیری را در میان آنها پیدا کرد که ما را به «مقصد نهایی‌» در این کُرهِ خاکی برساند؟ راهِ خروج از میان تابلوهای ابدی همیشگی. این راهِ خروج یا بر فراز کوهستانِ بلند و مرتفعی است که به آسمان می‌ساید یا در لجه‌ی دریایی مهیب و وحشت‌آور دفن شده است که باید درهای آنرا باز کنید از ظلمات خارج شوید.

این راه خروج شما را به آسمان می‌رساند. اگر مسیر را نیابید باید برای یافتن مسیر جدید دوباره بازمی‌گردید.

آیا این مسیر را می‌توانید پیدا کنید؟ …

آیا به دنبال علمی می‌گردید؟

(حکمت)، مقصد رفتن در این مسیر است. آیا حکمت به نظرتان یک علم نیست؟…

شاید ساعتها بحث و تبادل نظر درباره علم و فلسفه درباب انسان و کارکردش در این طبیعت و جهانبینی‌اش در یافتن معنا در نظام هستی و در اعماقش در پی یافتن وجودی است که گویی آنرا گم کرده یا از دست داده و فقدانش درد دارد که غیرقابل انکار نیست. اگر به طور کلی آنچه از خلال فرهنگ و هنر به عنوان یک «علمِ» قابل شناخت دانسته شده، می‌توان چشم‌انداز دیگری بر فراز آن گشود که به غایت «چراییِ» فرهنگ و هنر در زندگیِ انسان و لزوم شناختِ آن بپردازد و در نهایت «پرسش لامذهب ؟«کی چی؟» را جوابی درخور و قانع‌کننده بدهد». «فرهنگ» در زندگی انسان، در سیر «بشر» بر این کره خاکی چه ضرورتی دارد و به چه کار می‌آید؟ اگر آنها را به عنوان اندوخته معارفِ بشری در حیاتِ بر زمین تلقی کنیم، ضرورتِ خودش را برای ادامه «حیاتِ» بر آن نشان خواهد داد. آنچه که از آن، در طی راهِ حیاتمان «گذشته‌»ایم، را بر نقشه‌ای پدیدار کنیم که [فرهنگ] هر قوم درنظر گرفته شود؛ از آن، به نقطه فعلی رسیده‌مان در زمان؛ شناخت «راستین» و «درستی» یافته و از این یافته، در طیِّ ادامه مسیرمان، در چندصباحِ زندگی مانده‌یِ امروزمان استفاده خواهیم کرد. حتی اگر به هیچ بشریتی هم قائل نباشیم نخواهیم توانست انکار کنیم که عمر خودمان برایمان مهم است هرچند چند سال ناقابل!

توانستیم فهم درستی از طرح ضرورت برای یافتن پاسخ پرسشِ علم بودن حکمت پیدا کنیم.

حکمت به ما نشان خواهد داد که از بابِ فرهنگ؛ مواجهه مستقیم‌مان با زندگی‌ بر کره خاکی چه معنایی دارد و از این معنا قرارست به چه مجرایی برای دریافت کد رمز بازی زندگی‌تان در مسیر سرنوشت هدایت و از آنجا چه اتفاقی در انتظار شماست. هنر، راوی این مواجهه است؛ بی‌زمان. حکمت در هنر، منجر به انتقال این کد به دیگر مردمان هم می‌شود. شاید نبردی در راه نهایت زمان است که این انتقال را در آن موجود شده است؟…

اگر بخواهیم رابطه‌ی حکمت را با فرهنگ، انسان، هنر در یک جمله بیان کنیم اینگونه می‌نماید که: «فرهنگ، انسان‌ماندن را به انسان طبیعی آموزش و پرورش می‌دهد و حکمت، آدم شدن را به انسان‌مانده از مجرای هنر.

اگر به نظرتان لازم است که به «حکمت» توجه کنید در ادامه‌ی این نوشتار، به رابطه میان «حس» و «هنر (به عنوان نمایش وحدت‌بخش از معرفتِ انسان در هستی) و «حکمت» به عنوان سازنده این نمایش پرداخته می‌گردد.

¶ ***** ¶

یک محرک در دنیای خارج، در مقابلمان قرار می‌گیرد و این مقابله، آثاری را در محیط اطرافش ایجاد می‌کند. حواسِ ما، با آن «محرک» مستقیما برخورد می‌کند. ظاهرا تصادفی و مثلا واقعی! سوالی که مطرح می‌شود این است: برخورد مستقیم با آن محرک چیست؟… اگر برخورد مستقیم، (فقط) برایمان یک پوسته‌ی معنایی داشته باشد؛ قطعا این پوسته در علم قابلیت توصیف دارد. از منظر علمی، برخورد مستقیم تا سطحِ «ادراک» و «شناخت» قابل بحث است. به این معنی که اگر از منظر علمی بر برخوردِ مستقیم‌مان – از یک محرک در دنیای پیرامون خود – نظر کنیم تا سطح ادراکِ ماهیتِ آن محرک و شناختِ عوامل کلیدی مادیِ اثرگذار بر آن می‌توانیم بحث کنیم. علم، این برخورد را به عنوان یک (متن) مورد شناسایی قرار می‌دهد و در شیمی و فیزیکی که پشتِ ریاضیاتی سه‌بُعدی قابل فهم است آنرا ارائه می‌نماید. اما اگر طالب یافتن پوسته‌های معنایی دیگر برای آن برخورد هستید می‌بایست در یک پیوستار (بین انسان، زندگی و هستی) بخواهد با (زمان، مکان و موقعیت) ارتباط داشته باشد. آیا این ارتباط برایمان در علم‌مان مقدور است؟ این ارتباط برچه‌پایه برایمان محسوس و قابل تجربه است و چه معنا، هدف و غایتی دارد؟ پاسخ را در معرفتی فرهنگی و هنری از آن تجربه می‌بایست جستجو کنید. (سطح معرفتی) اما اگر بخواهیم پوسته‌های معنایی دیگر را درک کنیم چطور؟ این ارتباط را – که معنایی دارد و آنرا یافته‌ایم- در این هستی به «کردار» آوریم باید به آن محرک چطور مستقیما برخورد کنیم؟ اینجا حکمت حرفهای قابل تاملی دارد.

از منظر حکمت در «برخورد مستقیم» می‌بایست بر چند چیز تامل کنیم: یک) حواسِ ظاهری‌مان در ادراکِ این برخورد، که تحت تاثیر عوامل محیطی است. حکمت نشان می‌دهد برای محسوس شدنِ معنای «اصیل و واقعی» مواجهاتِ ما در زندگی‌مان؛ می‌بایست حواسِ ظاهری‌مان را پرورش دهیم تا به واسطه‌ی این پرورش، «محرک» با نهایت پتانسیل و ظرفیتِ حواسِ ظاهری ما، محسوس و قابل فهم و شناخت گردد. دو) ادراک و شناختِ علمی – که تماما معطوف به چرایی‌هایی در حیاتِ مادی و محیطی است – سطحِ «غایی»ِ معنا؛ در مواجهه با یک رخدادِ دنیای بیرونی (حرکت یک محرک) نیست؛ بلکه فراتر از آن! در «زمان»، نقطه «مکان»ی در هستی، «موقعیت»ِ کلی واقعه آنهم نه در یک لحظه در کلِ پیوستار حیاتِ زمین !!! نیز چرایی دارد که برای ادراک آن سطوح معنا باید جهت پرورش حسی ظاهری خود «راست» و «درست» تعیین کنید. اینگونه حواس باطنی و پنهانی‌ای در شما پدیدار می‌شود که برخورد مستقیمتان را معنا می‌کند. آیا ما حواس دیگری داریم که بتوانیم به وسیله‌ی آنها محرک‌ها را فراتر از چیزی که ظاهرا موجودیت دارند حس کرد و با آنها مواجهه شد؟ از منظر حکمت پاسخ به این سوال مثبت است: با شیوه‌ای درست و راستین انسان شدن، این یعنی تکامل ظرفیت‌های ادراکی (روانِ انسانی) و تعالی عقلانیتِ شناخت ذهنی او و آنگاه در «زمان، مکان و موقعیت»؛ علاوه بر حواس ظاهری، حواس باطنی‌تان نیز «حضور» خواهد داشت و در این «حضور» برخورد مستقیمتان قابل ادراک خواهد بود!. اما حواسِ مخفی ما در کجا قرار دارد؟ آیا اندامی در تنِ انسان وجود دارد که باعث برانگیختگی این حواس و خلق معنا و گشایش در آن گردد؟ این شیوه راستین و درست چیست؟

امروزه، حواسِ پنهانی ما که در تئوری‌های روانشناختی فرهنگی به آن در قالب گفتمان‌های نظیر کهن-الگوهای اسطوره‌ای و نوعی پرداخته شده نیاز به اثباتِ وجودی ندارند و تقریبا برای تمامی انسانهای این روزگار محقق است که پرواز یک پرنده می‌تواند با حواسِ پنهان اسطوره‌ای و کهن‌الگویی ما معنای مستقیم‌تری برایمان خلق کند تا صرفا دیدنِ این پرواز به شکل یک نقطه متحرک مادی در یک صفحه آبی!

سه) برخورد مستقیم به تعبیر حکما چیست؟… به تعبیر آنان، رویتِ این پرواز در اقلیم وجودی نفسِ انسان (مصدر و منشاء حواسِ مخفی) برخورد مستقیم با این محرک است که می‌تواند برای علمِ امروزمان تازگی داشته باشد. چرا که این رویت، معنای غایت آن پرواز را برای کسی که آنرا می‌بیند «واقعیت» خواهد بخشید.

این اقلیم کجاست؟… حکمت ایران به آن اشاره کرده است. سرزمینی است که علمِ امروز؛ سرحداتِ آن را در کرانِ نگاه و نظرِ خود، همچون یک سراب می‌بیند. همچون سراب می‌بیند زیرا که حواسِ پنهانی انسانِ امروز تا حدود زیادی در اثر تحریفات و انحرافاتِ فکری، شناختی و حتی انسانیِ  مدرن قرار گرفته، و باعث شده علم امروز؛ عینکی کثیف در مقابل چشمانش، شبهاتِ تردیدآمیز و تحریفاتِ پارازیت‌داری در شنیدن آوای انسانی‌اش و انحرفاتِ فکری آلوده به پلیدی در تجربه تنانی سایر حواسش پدیدار شده که نیاز به شستشو و تطهیر دارد. انسان امروز به مدد علمش، به گونه‌ای که به او شهامت رفتن برای یافتن واقعیت آن اقلیم را داده باشد، نتوانسته پیدا کند و در آزارهای ذهنی و لذتِ تجربه‌های متنوع و تکرارپذیرش (سردرگم) به حالِ خودش (رهاشده) مانده است. فرض بگیرید این انسان دچار این آلودگی‌ها نمی‌شد و راهِ پرورش حواس ظاهری و درونی‌اش را پیدا می‌کرد… به سوی آن اقلیم حرکت (پرواز) می‌کرد…. آنگاه می‌توانست این برخورد مستقیم برای ما انسانهای امروز هم معنا داشته باشد. چیزی که برای ما، در این زمانه، به قدری انکار یا تحریف شده که ترجیح می‌دهیم منفعلانه از جایمان تکان نخوریم!اما اگر برای این توصیف می‌خواهید مستنداتی جمع کنید به فرهنگ و هنر ایران مراجعه کنید. فرهنگ ایران؛ شامل شیوه‌های تزکیه‌ی آلودگی‌های نفسِ انسان براثر حیاتش بر این کره خاکی (یعنی آلودگی‌های طبیعی، اجتماعی و انسانی (روانی و ذهنی)) و پرورش حواس ظاهری‌اش برای برافروختن نورِ پنهانی راستین درونش برای رویت این هستی است. خوشبختانه یا متاسفانه (این شیوه پیش از دوران مدرن ثبت شده و بعد از آن با سیستم آموزش الکن و سترون مدرک گرا از گزند در امان مانده است. هرچند در دایره ظرفیت‌های اجتماعی و قومی مردمی که در زمانه امروز ایران زیست می‌کنند آسیب بیشتری خورده است. تهاجم آسیب مدپرستی فرهنگی این مردم بر استمرار آن آسیب زده اما تاثیری بر اندامواره‌های معرفتی و انسانی نمی‌تواند بگذارد  چرا که بر کل گنده‌گویی‌های تبلیغاتی کسی به معرفت حافظ از انسان نخواهید یافت. اما ذکر تاسف در باب بیرحمی این مدگرایی، در حق زبان فارسی است که مهمترین این آسیبها را بر تن دارد: گویی نشسته و حتا بین مردمانش نیز غریب و بی‌استفاده شده است!. فرهنگ ایران، از مهمترین کارکرد انسانی زبان، یعنی انتقالِ احساسات ریشه گرفته و رشد و نمو پیدا کرده و معرفتش به درخت تنومندی تبدیل شده است. زبان فارسی همچون آبی‌ست که برای آبیاری این درخت نیازمند است. اصلی‌ترین کارکرد خودش را بر انتقال حس به انسان از خلال زندگی استوار کرده و از این استواری، معارف انسانی و حکمت وجودی آدمی را به رویت نشسته است. حکمت ایران، از این رویت، به انسان در طی مسیر – از خلالِ تاریکی‌های وجودش تا یافتن نقطه‌ی اتصالش به نورِ هستی و پرواز فنا در آسمان نورانی آن – یاری و استعانت می‌رساند. البته لازم به توضیح است که خصیصه زبانی ایران، آنرا تنها کشوری در جهان کرده که فرهنگش در اصیل‌ترین شکلِ ارتباط انسان با خودش یعنی زبان است.

با توجه به همه‌ی آنچه که گفته شد: ﴿حس﴾ برای حکمت ایران، صرفا مجاری علمی نیست که نهایتا به ادراک محیط یا شناخت موقعیت ختم شود؛ بلکه راهی‌ست که انسان با حرکت در آن راه، به سوی راز آدمیت مخفی درونش طی طریق کرده و به آن حصول می‌یابد و بعد از آن حصول، نشانه رازآلود نجات را (رستگاری) خواهد یافت. به اعتقاد حکما، بعد از این حصول، انتظار برای اتصال با نور هستی (اشراق) به الطافِ الهی و حکمت اوست. آیا منصفانه و عادلانه نیست که کاملترین انسانشناسی (انسانشناسی محصول تعالی علوم مختلف و گونه‌گون در وحدت‌بخشیدن به عمل، رفتار و زندگی انسان بر پایه یک شیوه و مرامِ راستین در شناخت معانی و معرفت به واقعیتِ آن در جهان زیسته بشر تلقی گردد) زمانی محقق گردد که از مقامِ حکمتِ دریافت شده باشد؟. به این معنی که معرفتِ یافته در سیر زندگی هر انسان، در کنار معرفتِ حاصل شده از سیر حیاتِ او از ابتدا تا کنون، بتواند انسانِ مدرنِ امروز را در راستای تحول، تکامل، تعالی درونی‌اش به نقطه اصیلش در هستی، یاری برساند. این یعنی حکمت انسانشناسی که پایه جهانبینی حکمت ایران است. جهانبینی که مبتنی بر حس و نقش و اثر آن است. در یک نظامِ آموزشی پرورشی فرهیخته این جهانبینی استوار به دست خواهد آمد. این استواری از هستی قوام یافته‌اند و سینه‌به سینه (مخفی و ناپیدا) در دلِ مردمانش به ودیعه گذاشته شده است تا اهلش آنرا یافته و به کار گیرند.

انسان، حواسِ پنجگانه و زیبایی‌شناسی عالم

زندگی انسان در این عالم، بر پایه یک داستانِ تماما احساسی از آفرینش، راز زیبای خودش را به نمایش درآورده است و چه با مسما که این راز، آنگونه مقدس است که تنها در کتابهای قدسی روایت آن معتبر و قابل بازگویی بوده است. برای آنکه این داستان را با حواسِ اصیل انسانی (و نه مغشوش‌شده با سردرگمیهای علمی و آلوده به ذهنی بی‌پایه و اساس انکارگرایانه!) تجربه کنید و راز آنرا درک کنید لازم است مقدماتی را درباره نگاه، نظر و نگرش حکمت بر این عالم آموخته و بعد از آن به شیوه‌ای بپردازیم که حسی است و راههای تفسیر و تاویل درباب این داستان را هویدا کرده تا با عقلانیت در طی آن راه، بتوانیم تجربه معنایی و سپس زیبایی آنرا بشناسیم.

اجازه بدهید با ذکر یک مثال بحث درباره‌ی این بخش را آغاز کنیم: تصور کنید در گوشی همراه خود، هزاران کانال را به طور مستقیم یا غیرمستقیم (از طریق شبکه‌های استریم جریانی و یا …) دریافت می‌کنید. به چند سوال فکر کنید:

یک) آیا قاب و اندازه گوشی شما، در (پخش)ِ چیزی که به شما نشان داده می‌شود تاثیری دارد؟…

دو) کانالهای مستقیم و غیرمستقیم برای شما در گوشیتان چه تعریفی دارد؟

سه) آیا تکنولوژی و فناوری صنعتی سازنده‌ی گوشی در پخش محتوای آن اثر دارد؟،

چهار) آیا این تاثیر صرفا از لحاظ فرمی است یا  در انتقال محتوا نیز تغییراتی را ایجاد می‌کند؟

و سوالاتی از این قبیل… حال برای پاسخ دادن به این پرسش‌ها، نیاز به فرضیه‌هایی دارید:

اگر حواس پنجگانه‌تان را نظیرِ تکنولوژی و فناوری صنعتی‌ای بدانید که در ساخت گوشی بکار گرفته شده و از بدو تولد در شما گذاشته شده است فرض بگیرید؛ تمامِ آنچیزی که از آن پخش می‌شود و به صورت مستقیم یا غیرمستقیم توسط شما درک می‌شود را معادل مفهوم «زیبایی‌شناسی» بدانید… با این فرض، می‌توان رابطه‌ای را که بین حواسِ پنجگانه و زیبایی‌شناسی عالم برای انسان ضرورت دارد را با یک پرسش مطرح کرد: کسانی که برای شما محتوا تولید می‌کنند با کسانی که تکنولوژی و فناوری صنعتی نمایش آن را برای شما درنظر گرفته‌اند می‌توانند چه ارتباطی داشته باشند؟ اگر ارتباط داشته باشند چه اتفاقی برای شما که مخاطب محتوا هستید می‌افتد و اگر ارتباط نداشته باشند چطور؟

تا به این پرسش تامل می‌کنید؛ نمی‌توانید این مساله را انکار کنید که قطعا ارتباطی بین این دو وجود دارد که اثری را بین آنها ردوبدل می‌کند و شما به عنوان ضلع سوم دریافت می‌کنید. (در غیراینصورت برایتان نارس و غیرموثر و حتی غیرمحسوس می‌نمود.) برای آنکه تکنولوژی و فناوری گوشیتان بتواند محتوای درنظر گرفته شده برای پخش را به بهینه‌ترین شکل به ما نشان دهد لازم است که قابلیت‌های صنعتی آن و همچنین محتوای مناسب برای پخش از خلال آن توسط خود ما شناخته گردد. این شناخت، منجر به ادراک همگامی و همسازی میانِ این دو شده و برای ما حسی جدید را از داشته‌ها و آموخته‌ها حاصل و انتقال خواهد نمود. آیا می‌توان آنرا از نظرگاهی واحد، همگام و همساز توصیف یا تعریف و مورد شناخت قرار داد و نسبت به پرورش و تکامل آن تجربیاتی نمود؟ چون کنترلی بر محتوا پخش شده نداریم به نظر می‌رسد که یافتن این نظرگاه واحد مثل تعریف بینهایت غیرممکن باشد. اما اگر بر قابلیت‌ها تمرکز کنیم ممکن است در راهِ این بینهایت به دستاورهای درخور خود دست‌یابیم. اگر بخواهیم این مابه‌ازاها را در زندگی انسان به عنوان اصلی‌ترین مسیری که هر سه‌ی این وجودها در یک چیز به نام زندگی خلاصه و کدگذاری شده است را پیدا کنیم به چه توصیفی از عالم خواهیم رسید؟ هر انسانی که در مقابل گوشی قرار بگیرد، زیبایی را گونه‌گون حس خواهد کرد؛ اما به نظر می‌توان به او چیزی را آموخت که از نظرِ آن، اتحادی را در بین آنها یافته و از ساخت این اتحاد، یک حسِ نوین را در پشتِ این مواجه پدیدار کرد و از آن تحولی را در چرخه تکاملِ زیستی و یا انسانی خود ایجاد نمود… اگر تمام رخدادها و لحظاتی که در دنیای پیرامون خود تجربه می‌کنیم را در نظر آوریم، طرق مختلفی از این تجربه در ما ثبت می‌شود. یک وحدت و یکتایی در بین آنها وجود دارد و آن این است که همه‌ی این طرق در نهایت در یک انسان ادراک می‌شود. ساخت این وحدت، یکتایی را در بین آنها هویدا خواهد نمود و این هویدایی منجر دریافت نوعی ارتقای فناوری‌های بکارگرفته شده و به روزرسانی آنها می‌شود: مثل یک هدیه.

یکبار دیگر به مثال گوشی بازگردید: در مقابل گوشی خود نشسته‌اید. اگر از کلیت چیزهایی که در یک لحظه از زمان واقعی محیط پیرامون خود؛ (مثلا یک دقیقه واقعی) از قاب گوشی می‌بیند را در هزار کانالی که مستقیما یا غیرمستقیما قابلیت گیرندگی آنرا دارید ضرب کنید به چه مقدار تصویر خواهید رسید؟ آیا برایتان مقدور است از بین تمام آنها به یک حسِ اصیل و درونی اشاره کنید که در شما عامل وحدت میان این تصاویر در گوشی شما شده است؟ اگر فرض کنید که این عامل وحدت وجود داشته باشد، در آن لحظه که به این حس دست می‌یابید چه لذتی از تجربه خود خواهید برد؟ زیبایی، رازی ست که پدیدآورنده این لذت است و خود متصل به پیوستاری کلی‌تر در نظامِ سلسله‌وار هستی است.

خب حال بیایید با این مثال میانجی به زندگی انسان در این عالم نظری کرده و بحث را در این حوزه تعمیم داده دنبال کنیم.

ترسیم 1: هدف از این تصویر نمایش بخش‌های کلی زندگی یک انسان در این عالم است
ترسیم یک) بخش‌های کلی این روایت شامل زایش، کودکی، نوجوانی، بلوغ، بزرگسالی، پیری و وداع قابل طبقه‌بندی است.

زندگی ما به طور کلی در این عالم، آنچیزی که به حیاتِ طبیعی ما و به کیفیت ارتباط ما با این حیات مربوط است، چیزی جز کلیاتِ ارائه شده در ترسیم مذکور نیست: همه‌ی ما در این دنیا متولد می‌شویم و رفته‌رفته به تدریج راهی را در این طبیعت یافته و آنرا طی می‌کنیم. در این طی مسیر، بعد از تغییرات جسمی محسوس عدیده‌ای که برایمان اتفاق می‌افتد در نهایت زوال و پایان می‌پذیرد. به نظر می‌رسد که زندگی ما در این کره خاکی همچون یک تابع ریاضی است که به ازای مقادیر ورودی، خروجی‌هایی را ایجاد می‌کند. سازوکار حاکم بر این هستی، این چرخه را بنا بر یک دستورالعمل که در ذاتِ تابع گذاشته شده مرتبا تکرار می‌کند. اگر این فرض را قبول کنیم که این یک تابع است پس خاصیتها و ویژگی‌هایی در خودش دارد که در صورت حلِ درست آن، به خروجی صحیح و راستینی خواهد رسید که اصطلاحا (کار می‌کند). ورودی‌ها، خروجی‌ها و خاصیتهای این تابع چیست؟

ترسیم 2: زندگی یک تاریع است
ترسیم دو) هر تابع ویژگی‌ها و خاصیتهایی دارد پنهان که به واسطه حل آن برملا می‌شود

اگر به سیر زندگی در ترسیم 3 نگاهی بیندازیم، خواهیم دید که مهمترین ورودی‌های این تابع، انسان است که دارای توانایی‌های طبیعی، فرآیندهای آموختنی، استعدادهای پرورشی ست که در نهایت با انتخاب در عمل و رفتار به جهتی سوق داده می‌شود. طبیعی‌ترین این توانایی‌ها، حواس پنجگانه ما و انتزاعی‌ترین این توانایی‌ها در لطیفه‌ای به نام روح قرار دارد. ما در طولِ زندگی خود، بنا بر آنچه سایر ابنای بشر در کلِ حیات پیشین ما سپری کرده‌اند، سعی در آموختن و یادگیری فرآیندهایی داریم که از توانایی‌های طبیعی خود در راستای شناسایی استعدادها و پرورش آنها استفاده کنیم و ازین استفاده به قوانینی خلل‌ناپذیر و عقلانی درباره حیات‌ِمان در این مکان (که خانه ماست) دست‌یابیم. این قوانین باید عموما بقای انسان را ضمانت کند تا تکامل طبیعی او استمرار یافته تا نهایتا تعالی زیستی او برایش حاصل آید. ازین روی، مهمترین مسئله؛ قدرتِ شناختِ کیفیت حیاتِ انسان بر این چرخه هستی است نه کمیتِ آن. به نظر شما مهمترین عالم قدرت در این شناختِ کیفیت حیات، حواس پنجگانه ما نیست؟ اگر به این نظر باور دارید می‌بایست ملاحظاتِ زیر را در نظر آورید:

ترسیم سه) در این ترسیم توانایی‌ها، فرآیندها و استعدادهای انسان نمایش داده شده است. این ترسیم، نشان‌دهنده 12 تغییر بزرگ در انسان به عنوان اصلی‌ترین ورودی تابع زندگی‌اش در این هستی است.

یک) صحتِ اطلاعاتِ محسوسِ محیطی که در آن زندگی می‌کنیم منجر به بهتر و سنجیده‌تر شدن عملکرد انسان در واکنش به محرکات پیرامونش می‌گردد. این مساله ضریب خطا یا شکست را به حداقل خود خواهد رسانید.  دو) اگر از بیشینه ظرفیتِ حواسِ خود در حیاتِ طبیعی‌مان بهره گیریم باعث زنده‌تر شدن و لذت‌مند ماندن زیست‌مان و استمرار تکامل‌بخشی برای آن می‌گردد. سه) آیا ما با قابلیتی مضاعف، قادر خواهیم بود این بیشینه ظرفیت را توسعه (و مثل به‌روزرسانی فناوری و تکنولوژی گوشی همراهمان) و آنرا به سوی کامل شدن ایده‌آل مورد نظرمان هدایت کنیم. یعنی زندگی خود را در ایده‌آلترین شکل ممکن خودش تجربه می‌کنیم. چهار) در شکل ایده‌آل زندگی‌مان، ادراک حسیِ متفاوتی در زمان، مکان و موقعیت پیدا می‌کنیم که زیبایی به آن حسِ متفاوت ارتباط پیدا می‌کند. پنج) اگر با آن حسِ متفاوت ارتباط برقرار کنیم، معنای اصیل زندگی انسان را از حیات خواهیم فهمید. شش) این معنای اصیل، انسان را بازتعریف و آنرا به صورتِ دیگری رهنمود خواهد شد. هفت) این صورتِ جدید، ارتباط واقعی‌اش را با هستی برقرار خواهد کرد.

سیر زندگی انسان، در این طبیعت خود از سطوح مختلفی تشکیل شده که در ترسیم 4 به آنها پرداخته شده است. در نظر بگیرید که این سطوح، به واسطه عواملی که مغز انسان را احاطه کرده ممکن است تاثیرات و عوارض متفاوتی را ایجاد نماید که در بررسی‌های و شواهدِ علمی امروز قابل پیگیری و شناسایی است:

ترسیم چهار) در این ترسیم نشان داده می‌شود که 9 سطح کلیدی در 6 ضریب اثرگذار در انسان در تابع زندگی او چیستند.

خب … حال به خروجی‌های انسانی در این تابع پرداخته می‌شود که در ترسیم پنجم نشان داده شده است: انسان به واسطه علم، تجربه و شناختی که نتیجه افکار و تعاملاتِ ذهنی‌اش با محیط است، همچون یک هستنده (=کسی که علاوه بر حیاتِ زنده خودش، نسبت به سایر سطوح نیز دانایی یافته است) در این هستی مبدا ظهور کردارهای انسانی، فرهنگ، هنر، معارف بشری، حکمت، دین و در نهایت آگاهی است. همانطور که در شکل می‌بینید، گویی انسان، نقطه اتصال مرکزی دو سوی بینهایتی‌ست که در او گره خورده است.

ترسیم پنج: علوم، تجربه و شناخت ما انسانها در آثار و عوارضی که در این جهان ایجاد می‌کند ارتباطی دارند پنهان و قابل رویت.

با توجه به این مقدمات، با تکیه بر جهانبینی اندیشگانی ایرانیان و اصطلاح‌شناسی حکمت آنان پیرامون زندگی انسان در این عالم، می‌توان ارائه‌ای نوین از آن ارائه داد این ارائه در تلاش است تا زیبایی‌شناسانه به زیباترین داستان هر انسان که زندگی‌اش است (که گویی بازتولیدی از داستان آفرینش در آن مخفی و پنهان گذاشته شده) نگاه کرده و روایتی از آن بسازد که در زندگی تمام ما مصداق دارد.

اصطلاح‌شناسی جهانبینی ایرانی و سلسله‌های حسی ده‌گانه

به تعبیر ساده، «جهانبینی» به ﴿دلایلِ﴾ رخدادهای زندگی شما ارتباط دارد و مفهومیست که به سیر شخصی شما در این عالم؛ راستا و پویایی می‌دهد. شناختِ این مفهوم از این حقیقت نشات می‌گیرد که ارتباطِ رخدادهایِ زندگیِ خود را با خود درونی و باطنی‌تان – که از آن می‌شود به «فردیت» نیز نام برد – دریابید. آنگاه شاید بتوانید طلیعه اندیشه‌ی خود را در افق جهانبینی‌تان ببینید و تاویلی از آن ارائه دهید که به تفسیر و شناخت بیشتر نسبت به اطرافیانتان کمک می‌کند. جهانبینی، مثل یک نقشه برای زندگی ما عمل می‌کند که در مسیرِ این رخدادها همراه با آن نقشه می‌توانیم زندگی خود را با عقلانیت، هشیاری و از همه مهمتر خردی تعالی‌بخش هدایت کرده و به تعالی انسانی خود (مثل یک هدیه) دست‌یابیم. این نوع زندگی، می‌تواند اثراتِ محیطی خیر و نیکی را ایجاد نماید که در بقای زیست همه انسانهای اطرافش کمکی درخور و اقناع‌کننده داشته باشد. این آثار محیطی، همچنین پرده از حجابهای نامحسوس مقابل دیدگانِ ما برداشته و واقعیتِ ناپیدای اصیلی از رازِ درونی‌مان را برایمان ظاهر می‌سازد که به شهود ما درمی‌آید. این مثل تزکیه و پالایشی درونی‌ست که در تمام سطوح ما (جسمی، روانی، ذهنی) واقعیت می‌یابد و اثراتی احیاکننده و گاها تجدیدکننده دارد. در این بخش، سعی داریم در مورد حس‌های پنجگانه طبیعی‌مان و سیر زندگی زیبایی‌شناسانه (به تعبیر فرهنگ، هنر ایران) و حکیمانه (حکمت ایران) خود در این عالم نشان دهیم که این اثرات در چه ابعادی می‌تواند درونِ ما را دچار تحول کند.

برپایه حکمت ایران، نقشه‌ای که از ترسیم یک جهانبینی حاصل می‌آيد؛ در وحدت با قوانین و روحِ کلی حاکم بر طبیعتِ این زمین و زندگی همه انسانها بر آن (ورای زمان، مکان، موقعیتها) (راستین) و (درست) خواهد بود؛ و هر انسانی قادر است براساسِ آن، به معنای زندگی (خود) دست یابد. همين ارتباط يافتن يك قانون كلي با فرديت‌تان، منجر به برقراري يك اتصال نوين است كه زندگی جدیدی را برای انسان به ارمغان مي‌آورد. ممارست بر كرداري مبني بر حفظ اين اتصال، باعث وحدت‌بخشي رفتارها، افکار و احساساتِ انسان است و به لفظ «مرام» و «منش» انسان اطلاق می‌گردد. به باور فرهنگ ايران اين نخستين منزل هر انسان در زندگي‌اش است: فهم و شناخت مرامِ و منش دُرُست و راستين براي انسانيتش (به عنوان يك موجود زنده). محدوده‌ي اين منزل، در سير زندگي انسان، او را از جدايي جامعه‌ي پيرامونش تا فرديتِ تشخص‌يافته‌اش در زندگي مستقل خودش درنظر بگيريد. این مرام و منش، به انسان در زندگی‌اش جايگاهي مشخص و شخصیت می‌دهد. انسان به واسطه‌ي اين جايگاه، چشم‌آندازي مي‌يابد كه از آن چرايي و چگونگي كردارهايش در جهان (و معناي آنها) برايش پديدار مي‌شود. عقلانيت‌اش هويدا مي‌شود؛ كه با تعالي اين عقلانيت در ممارست بر حفظ اين مرام در راستايي «خير» و «نيك»؛ قدرت و همتِ آباداني طبیعت و «كامل‌شدگي» زندگي را درخواهد يافت.

كردار انسان بر مرام و منش خير و نيك، در طبيعتِ محيط و دنياي پيرامونش معناي متفاوتري پيدا مي‌كند اين سوي كامل شدگي در زندگي انسان كه نياز به هدايت يك استاد دارد، مي‌تواند منجر به بروز پديداري پيوسته شود كه در كلِ زندگي بشر محسوس خواهد شد! اين پديداري؛ ماوراي شش بعد اين عالم مي‌تواند ايجاد گردد و اثرش رفته رفته متناسب با زمان به زندگي بشر نزديك شود. كردار هنرمندان در عالم بشر، نظير اين گفته است. كارِ فردوسي، كرداري براي حفظ مرام و منش خير و نيك در جهان بوده كه در زمانه خودش رقم خورد اما اثراتِ آن تا كنون ضرب و آهنگ داشته است. تقريبا هزارسال!

دومين منزل انسان در سير زندگي‌اش بر اين كره خاكي، يافتن مقام اصيلش در واقعيتِ هستي‌ و حركت براي اتصال با آن مقام در پيوستارِ كيهاني‌اش است. اين منزل به تعبير حكمت ايران، عبور از فرديت و اتصال به حق است. سير زندگي انسان از اين نقطه به دو سير شناسايي مي‌گردد: سير افقي زندگي‌اش و سير عمودي آن. [پيش از اين حركت، هردوي آنها برهم منطبق و همساز است] به باور حكماي باستانِ ايران حركت در هر دو سير با تاله و پذيرش و تسليم انسان به مسير سرنوشتش مي‌تواند امكان وقوع يابد. البته به تعبير آنان، سرنوشت سير زندگيست كه خداوند براي انسان درنظر گرفته و انسان آزادانه با انتخاب آن مي‌تواند خودش را تعالي بخشد.

اين سير عمودي در اولين منزل خودش اتصال با انسانِ باطني پنهانِ درونش است كه از اين بعد آنرا «آدميت» مي‌خوانيم. بعد از اين اتصال، زندگي اين دنيايي انسان، هم‌ارز با زندگي اصيلش تداوم مي‌يابد. هرچه در سير عمودي بالاتر نشيند واقعيت محيط پيرامونش را اصيلتر درك و دريافت خواهد نمود. از اين رو، در جهانبيني حكيمانه نسبت به زندگي انسان، واقعيتي معنوي وجود دارد كه پشت اين ظاهر مجازي طبيعت مادي‌ واقعيتي پنهان است و به شكل معنوي با آدميت ما ارتباط دارد. (همچون يك هديه) (چيزي كه شايد هيچگاه در زندگي ممكن است نفهميم يا معرفت و شناختي نسبت به آن نيابيم) رويتِ اين واقعيت معنوي نياز به پالايش حسي و ذهني دارد.

در سومین منزل، انسان از این کره خاکی پنهان و بر سير عمودي استمرار و ظهور دارد. [هدايت آدميتِ درون براي اتصال به آدميت نوراني هستي هدف اين منزل است]. مثل قرارگيري يك شمع در خورشيدي درخشان و آفتابي تابان. اين سير عمودي، در اقلیمی موسوم به اقلیم وجود (عالم مینویی در فرهنگ و هنر ايران) است كه آغاز و به فناي در حق (فناي در نور او و آثار او و قدرت او)ست پايان مي‌يابد. اقليمي كه آدميت در الوهيت محو و غيب مي‌گردد. اين محو و غيب به واسطه‌ی تجلی‌های قدسی حق در این عالم مادی و به اذن او، قابل رویت و کشف است. انسان به واسطه‌ی این اکتشافات و تجلي‌ها، وجودش بر عرصه زندگي‌اش ظاهر شده كه مهمترين اين آثار از لحاظ حسي در او ظهور مي‌يابد. این حرکت صعودی و اين سير تطوري حسي، غایتا انسان را به کیفیاتِ نورانی‌ هستي می‌رساند. این کیفیت در حكمتِ ايران به «اشراق» نامیده می‌شود و اين اتصال؛ به نورِ حق در اين هستي و آگاهي از آنست. (از عالم مينويي به عالم نوراني) (در حكمت ايران تنها يك نفر تمامِ اين سير را تا آخرين منزل طي كرده و برگشته است)!

در آخرين و چهارمین منزل انسان، يا بازگشت به این کره خاکی است اما نه ديگر از هویت انسانی او چیزی باقی مانده و نه از نفس انسانی‌اش اثر پديدار است. او نام، جای، مرتبه و مقام را رها کرده و بنده‌ای‌ست نوراني و روحانی که الوهیت حق را در عالم ظاهر و اسباب اتصال میانِ ساير را فراهم می‌آورد. يا بازگشتي‌ست كه گويد: «انالله‌وانا اليه راجعون».

براساس اين كلياتِ موجز و مختصر از حكمت، هنر ايران و فرهنگ‌اش نمودگاري حسي از اين سير ازلي و ابدي انسان را در ده سلسله حسي كه همچون ده پرده از حضور انسان در اين عالم است نمايش مي‌دهد. در اين نمودگار حسي، كه بر بنيان حواس پنجگانه است دو نقطه كليدي وجود دارد كه حواس پايه ما دچار هشياري و تطور مي‌شود. پس اين ده سلسله بر پيرامون يك پايه همچون يك محور يا يك بردار است كه از اتصال پنج ريشه از زمين (حواس پنجگانه) بالا آمده و يكي شده و به عرش رسيده است. در اين سير، ظرفيتِ آنها كامل و از يك نقطه با تطور جوهري به نور متصل مي‌گردد. از اين جا همه‌چيز آنقدر واحد است كه ديگر تمايزي بين آنها وجود ندارد. هر آنچيزي كه ايمان داشته باشيد را حس مي‌كنيد و هر آنچيزي كه حس مي‌كنيد را مي‌توانيد ايمان بياوريد.

طبقه‌بندي ده سلسله حسي انسان در حكمت

اين ده سلسله ارائه مي‌گردد:

◊ حواس پنجگانه طبيعي:

سلسله يكم) سلسله حسي نباتي

سلسله دوم) سلسله حسي حيواني

سلسله سوم) سلسله حسي انساني

سلسله چهارم) سلسله حسي ادراكي/شناختي

◊ حواس پنجگانه طبيعي، در انسانِ هُشيار جلوه و تجلي‌هاي حسي را مي‌آفريند. از منظر حكمت ايران، هنر زاييده و نمايانده اين جلوه‌ها و تجلي‌هاست:

سلسله پنجم) سلسله حسي معرفتي

سلسله ششم) سلسله حسي وجودي

◊ حواس پنجگانه هشيارشده، تطور يافته و اين تطورات تا محو و فناي آدميت در نور الوهيت عروج مي‌يابد:

سلسله هفتم) سلسله حسي قدسي

سلسله هشتم) سلسله حسي اشراقي/ سلسله حسي نوراني

سلسله نهم) سلسله حسي روحاني

سلسله دهم) سلسله حسي ملكوتي/الهي

در پايان اين نوشتار اميد است هنر امروز جهان، با شيوه‌ي پرورش نوين حسي، هنرمنداني تربيت نمايد كه راهي به سوي اين سلسله‌هاي متعالي پيدا كنند و نمايشي از آن براي بشريت سردرگم هويدا و ظاهر سازند.

در نوشتارهاي آتي در اين درسگفتار، به توضيح و تشريح اين سلسله‌هاي حسي، و تفسير و تاويل در بردار حسِ قدر در زندگي انسان به روايت سينما پرداخته مي‌شود.

[پايان يافت: به تاريخ ششم ارديبهشت 1404]

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “درسگفتار حسِ «قدر» [بخش اول]: انسان، حس و ده پرده از «حضور» در این عالم حولِ یک بُردار”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *